she is happy isn't it lovely
Published Monday, November 13, 2006 by pouyan | E-mail this post

داستان اینجوری شروع شد که یه نفر اومد مارو پرت کرد تو سرازیری زندگی
در حالی که نمی دونست ما جماعت مجنون توان ساده زیستن و لذت بردن را نداریم
پس خدای عز و جل بندگان مجنونش را به زمین بخشید
تا خودمان مشکل خویش را حل کنیم
و به ما آموخت این رسم دوست داشتن است
ولی ما عاشق ساختار شکنی بودیم
حتی با خدا
پس همگی ترسو شدیم
و همگی شروع به ساخت دنیای خودمان کردیم
تا خدایی کنیم
و ثابت کنیم عالم جنون عالم عشق است
.
.
.
.
هوس یه خنده ی گناه آلود کردم
تا حداقل طنینش ته دلم رو بلرزونه
تا بتونم به خودم افتخار کنم
فکر می کنی برای عاشق شدن چیز دیگه ای هم لازمه ؟!
.
.
.
شماهایی که با شکاف سینتون از ما دلبری می کنین
خبر ندارین
اون پسری که موقع راه رفتن دستش تو جیبشه
حتی اگه به شما نگاه کنه
حتی اگه باهاتون عشق بازی کنه
فکرش یه جا دیگه اس
یه جایی وسط جنگل
که جز خودش و آسمون و درختا هیچکی نباشه