امروز


م




-چند وقتيه تو خودتي. چيزي شده؟
- نه چيزي نشده. فقط نگاهم داره به دنيا عوض مي شه.
-دنيا كه همون گهيه كه هميشه بود
-آره مي دونم. ولي الانا ديگه يه چيزايي واسم مهم شده كه هيچ وقت مهم نبود. بزرگترين مشكملم اينه نمل دونم قراره چي بشه.
-غصه نخور هرچي هم كه بشه آخرش تو منو داري تهران و داري
-( يك لبخند محو ميزند) مي دوني هميشه مي خواستم مثل مرداي فيلم هاي دهه ٤٠ و ٥٠ امريكا شم. آدمايي قوي كه اخرش همه كارا رو رديف مي كنن. ولي نشد. الان ديگه از پس زندگيم بر نمي ام و دلم نمي خواد از كسي كمك بخوام. تازه اگرم بخوام كسي نيست كه بفهمه
- شايد قراره تو بقيه رو بفهمي. شايدم دلت مي خواد به خودت بگي چه آدم فداكاري هستي
- نمي دونم شايد تو راست مي گي. مي دوني به نظر من عشق و دوست داشتن واقعي رو به جاي زن و شوهر ها بايد تو پدر مادر ها و بچه هاشون ديد. عشق زن وشوهر ها آخرشم توش يه خودخواهي وحشتناك هست كه همه چيو خراب ميكنه ولي يه پدر بدون هـيچ خودخواهي بچه هاشو دوست داره. دلم براي دوست واشتن پدرم تنگ شده. ايكاش بابام زنده بود. تو كل عمرم دنبال راضي و خوشحال كردن بقيه بودم. خوشحال كردن معلم هام دوست دخترهام. زنم پدر زنم ولي آخرش تنها كسي كه واقعا دلم مي خواست خوشحال بشه پدرم بود. چون خودخواه نبود.


About me

Last posts

Archives