دو نفر


م:




مرد:

تو اینکه از لحن حرف زدنش خسته شده بودم شکی نبود وقتی تو خونه بود تمام سعیم رو می کردم که باهم برخوردی نداشته باشیم و فکر اونم مشکلی با این ماجرا نداشت

خیلی وقت ها می نشستم و با خودم فکر می کردم چی شد کار ما به اینجا کشید بعد از 3 سال زندگی مشترک و 7 سال رابطه داشتن چی شد که ما باهم اینقدر غریبه شدیم اون اوایل خیلی همدیگرو دوست داشتیم حتی موقع ازدواج مطمئن بودیم که داریم کار درستی می کنیم ولی اخرش این شد . 2 تا ادم تنها که به زور یه سند محضری و خجالت از کلی فامیل و اشنا داریم همدیگرو تحمل میکنیم .

وقتی به این چیزا فکر میکنم یاد بچمون می افتم بچه ای که با هزار مصیبت درستش کردیم ولی تو 5 ماهگی در اثر یه مشکل که مربوط به قلبش می شد تو رحم مرد نمیدونم اون بچه قلب کدوم یکی از مارو داشت که باعث مرگش شد . من هیچ وقت قلب قوی نداشتم ولی همیشه همه می تونن بهش اعتماد کنن پس در نتیجه قلب مادرش بود که بچه منو کشت . وجود منو کشت . زندگی منو کشت .

به این قضیه فکر می کنم و دوست دارم به این نتیجه برسم که مردن بچمون زندگی مارو خراب کرد ولی خوب آدم که خودشو نمی تونه گول بزنه مشکل ما چیز دیگه ای بود یه چیزی مثل نفرین . یه نفرین قدیمی که نمی گذاره آدما رو زمین خوشبخت بشن و ما خوشبخت بودیم . خیلی خوشبخت بودیم

اخرین روزایی که با هم بودیم رو خوب یادمه هنوز یه سری رشته بینمون بود که نمی خواست جدامون کنه ولی با تیغ افتادیم به جونشون . هیچ کدوممون فداکاری نمی کردیم . هیچ کدوم دلیل محکمی برای کاری که داشتیم می کردیم نداشتیم ولی مثل فیلم های سیاه سفید قدیمی که آدما توش بی هدف این ور و اون ور می رن تو زندگی وول می خوردیم . اولش تونستیم بریم خارج که مشکلی برای اعضای خانواده ایجاد نکنیم بعدشم تو غربت از هم جدا شدیم مثل 2 تا روح ترسناک !

.

زن:

من هیچ وقت تو زندگیش نقش مهمی نداشتم . قبل از ازدواجمون این قضیه رو می دونستم ولی نمی خواستم باور کنم . و همه مشکلات ما از گول زدن خودمون شروع شد .

همیشه تو اوج حالتی که حس می کردم این موجودو می شناسم یهو یه وجه جدید از خودشو نشون می داد و من همیشه مبهوتش می شدم . اگه یک کارو تو زندگی خوب بلد بود مبهوت کردن من بود .

ادم تنبلی بود و بی نهایت از خود متشکر فکر می کرد کل عالم باید جلوش خم و راست شن واسه همین هیچ وقت سر هیچ کاری بند نمیشد چون تا کسی به کارش ایراد می گرفت نمی تونست تحمل کنه و فکر می کرد همین که یک ادم دیگه به خودش اجازه داده راجع به کارش نظر منفی بده احمق بودن خودشو ثابت کرده چون اون خدا بود و خدا هم کار ناقص نمی کنه . من همیشه بهش اعتقاد داشتم راسشو بخواین او خدای من بود و من چاره جز پرستیدنش نداشتم . به زور حرف های من رفت سراغ هنر های تجسمی . مجسمه می ساخت . نقاشی می کشید و عکس می گرفت و خوب یه سری ادم مثل من کشفش کردن و کارشو خریدن و با اینکه بین همه محبوب نبود ولی طرفدارای سینه چاک خودشو داشت

رفتارش با زن ها همیشه زیادی خوب بود یه جوری که حرص منو در می اورد و از این کارش لذت می برد و البته من تنها زن زندگیش بودم نه به خاطر وفادار بودنش بلکه به خاطر اینکه احساس بزرگی می کرد وقتی زن های دور و برش می دیدن که دست نیافتنیه

و البته از میون هزار حرف دروغش یک حرف راستو همیشه میزد . که منو عاشقاانه دوست داره .

زندگیمون قبل ازدواج رویایی بود ولی بعد ازدواج مرد من دیگه کم اورد دیگه نتونست بار مسئولیت اینکه یه آدم دوستش داشته باشه رو قبول کنه . مرد من مرد ازدواج نبود مرد من ضعیف بود پشت اون دیوار های بلندی که دور خودش کشیده بود یه بچه ترسو نشسته بود که گریه می کرد و مرد من از اینکه این بچه رو بقیه ببینن می ترسید

وقتی بچمون مرد اوج وقتی بود که بهش احتیاج داشتم و اون پیشم نبود و بلاخره منم کم اوردم و ولش کردم به حال خودش و مرد من گم شد و شکست


About me

Last posts

Archives