فصل ایمان

0 comments

م.
حدودا 15 سال پیش وقتی 21 سالم بود یک سری اتفاقات عجیب تو زندگیم رخ داد که شاید نشه گفت مسیر زندگیمو عوض کرد ولی قطعا تو شکل گیری شخصیتی که الان به عنوان نویسنده پیش روی شماست خیلی نقش داشت راستشو بخواین خودمم نمی دونم چرا دارم این خاطره رو تعریف می کنم خاطره ای که شدیدا وهم آلود ه برام جوری که بعضی وقت ها فکر می کنم همش یه توهم یا یک خواب ه که هیچ وقت اتفاق نیافتاده شما هم وقتی ماجرارو بفهمین مطمئنا تا چند ساعتی باورش نمی کنین ولی اون عده که بدونن 15 سال پیش چه سال عجیبی بود حرف های منو با تموم وجود درک می کنند
من همیشه عاشق کوه نوردی بودم نه به عنوان یه ورزش یا حتی یه تفریح به عنوان یه کار سخت که همیشه می تونه آخرش به موفقیت ختم شه منظورم اینه یه سری کارای سخت هست که با قوانین و اصول می شه ثابت کرد هیچ وقت قراره نیس به سر انجام برسه ولی کوهنوردی اینجوری نیست . شما اگه بدن نسبتا آماده ای
داشته باشین و شرایط بد نباشه حتما به قله می رسین و از اون بالا می تونین با تمام وجود به خودتون افتخار کنین که یه کار سخت رو انجام دادین . ازم نخواین دلایل روانی به وجود اومدن این خوشحالی رو براتون شرح بدم چون من نه یک روانشناسم و نه علاقه ای به این کار دارم و اصولا ترجیح می دم با واقعیت ها بدون دونستن دلیلشون رو به رو بشم . از حرف های اصلیم خیلی دور افتادم ولی خواننده فرهیخته حتما من رو به خاطر این می بخشه.
من همیشه عاشق کوهنوردی بودم و تو 21 سالگی اوج آمادگی بدنی رو داشتم پس وقتی اعلامیه صعود دانشجویی حرفه ای به یکی از کوه های هیمالیا در تبت رو دیدم بدون تلف کردن وقت رفتم و ثبت نام کردم و برای تامین هزینه های سفر حتی تا مرز فروختن دوره کامل کتاب های فرن 19 روسی خودم هم پیش رفتم و با هزاران زحمت برای این کار آماده شدم-از جمله حذف ترم برای شرکت در مراحل آماده سازی – تقریبا از خوشحالی داشتم می مردم چون به نظرم این کار سخت ترین کاری بود که من در طول زندگی نسبتا کوتاهم داشتم انجام می دادم و واقعا خوشحال بودم.
اوایل تابستون بود که سفرمون شروع شد برای رسیدن به تبت تقریبا 14 روز با هواپیما اتوبوس و قاطر سفر کردیم چیزایی دیدم که به عمرم ندیده بودم ولی هیچ کدوم جذابیت چیزی که در آدامه می گم رو نداشت .
تو یه روز آفتابی در حالی که همه چی آماده بود کارمونو از قرارگاه اول شروع کردیم و برنامه این بود که تا شب به قرارگاه بعدی برسیم تو راه باد و برف- شرایط جوی اونجا در عرض چند ثانیه کاملا عوض می شد- تا می تونست عذابمون داد . نزدیکی های نیمه شب بود که یه جورایی داشتم از کارم پشیمون می شدم و شروع به دعا کرده بودم که هوا اینقدر سرد نمونه که متوجه شدم کاملا از گروه جدا شدم و طنابی هم که مارو به هم وصل کرده کاملا پاره شده و پارگی طناب کاملا تمیز بود طوری که معلوم بود با چاقو بریده شده . وقتی برای گریه وزاری نداشتم چون خطر یخ زدگی بود و منم راه رو بلد نبودم پس شروع به رفتن به طرف شمال کردم تا به قرارگاه برسم . راه رفتنی کاملا نا امیدانه . بعد از 3 ساعت راه رفتن تو برف فهمیدم اگه از نیروی باقی موندم برای خوابین استفاده نکنم فردا رو نمی بینم پس یه سوراخی تو برف کندم و در بدترین شرایط خوابیدم .
روز بعد هوا خیلی عالی شده بود دمای هوا حداقل 15 درجه بالا رفته بود و ار باد هم هیچ خبری نبود شروع به رفتن به طرف شمال کردم برای حداقل 5 روز آذوقه داشتم برای همین نمی خواستم به این زوردی ها برگردم یه جور لجبازی خاص که تو زندگیم زیاد تکرار شد .
وقتی پاهام شروع به سر شدن کرد کاملا ناگهانی بوی عجیبی حس کردم که مطمئن بودم بوی یه غذای گرمه اول فکر کردم توهمه کمی بعد با پیدا شدن سنگ های یه کلبه که به طور نا کامل با برف پوشیده شده بود فهمیدم اشتباه نمی کنم . به طرفش دویدم و در رو باز کردم و رفتم تو .
تو کلبه چند نفری مشغول خندیدن و غذا خوردن بودن که همشون ظاهر کوهنورد های بدبختی مثل منو داشتنکه گم شده بودن و یک زن حدودا 30 ساله که داشت ازشون پذیرایی می کرد و مرتب به همشون هشدار می داد که آب نخورن. زن قیافه ِ ساده ای داشت پوستی سفید که به بیرنگی میزد چشمایی کاملا سیاه و لب هایی نازک . ترکیب صورتش معصومیتی فوق بشری رو بهت القا می کرد که کاملا باعث ترس من می شد و اون جمله که مرتب تکرار می کرد (( به هیچ وجه آب نخورید)).
من جرات پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم و دور میز نشستم و مثل همه مشغول خوردن شدم . تو وجود اون زن یه نوع جاذبه ِ مالیخولیایی بود که منو جذب می کرد بعد از تموم کردن غذا همه مشغول استراحت شدند و من هم مشغول فکر کردن به اینکه این کلبه اینجا چیکار می کنه . این زن کیه و... که یکدفعه به فکر آب اوفتادم و اون جمله اون زن . نمی دونم چرا ولی مطمئن بودم که اون زن می خواد مارو گول بزنه و اگه آب نخورم اون موفق می شه پس همه رو بیدار کردم و سعی کردم متقاعدشون کنم که آب بخورن ولی هیچکی حاضر نشد و خودم به تنهایی چند جرعه آب خوردم و کاملا از کار خودم راضی بودم بعدش راحت خوابیدم . وقتی بیدار شدم همه هنوز خواب بودن و من به بیرون کلبه اومدم تا یه هوایی تازه کنم . بیرون کلبه او زن رو دیدم که به کوه ها زل زده بود طوری که هیچ کار مهم تر و جذاب تری براش وجود نداره .
وقتی متوجه حضور من شد برگشت و از من پرسید چرا ازش می ترسم ( فرار می کنم) جوابی نداشتم بهش بدم بعد اومد طرفم . کاملا مسخ شده بود . مسخ جذابیت اون زن . اومد و آروم گونه ش رو رو گونه من گذاشت و آروم نفس کشید یه چیز عجیبی تو پوستش بود یه چیزی که اونو نرم ترین ماده جهان می کرد یه چیزی می خواستی واسه همیشه بهش بچسبی وقتی داشت صورتش رو دور می کرد لبام رو به طرفش بردم و یه برخور کوچک بین لبامون پیش اومد اون کاملا حاضر بود ولی من خودمو عقب کشیدم و شدیدا وجودم از این حس پر شد که دارم لبای مادرم یا کسی با همچین رابطه ای رو به صورت کاملا شهوانی می بوسم واسه همین سریع خودمو عقب کشیدم اون هیچی نگفت و آروم برگشت طرف کلبه . من مطمئن بودم یکی رو پیدا کردم که دیگه هیچ وقت نمی تونم کسی مثل اونو ببینم ولی خب نمی تونم بهش نزدیک بشم .
فردا صبح وقتی بیدار شدم دیدم تو قرارگاه شماره 1 هستم . یک نفر منو دیده بود که مثل مست ها نصفه شب به اونجا اومدم و خوابیدم منم جرات تعریف کردن چیزایی رو که دیده بودم واسه بقیه نداشتم . تا امروزم این جریان رو برای کسی نگفته بودم الانم که پیش شمام امیدوارم منو به چشم مرد مستی که داره خالی می بنده تا توجهتون رو جلب کرده باشه نبینین.
اون سال واقعا سال عجیبی بود. واقعا عجیب.


About me

Last posts

Archives