J.D


زن : چی شده ؟ چرا پکری ؟
مرد : هووم دارم فکر میکنم
زن: به چی فکر میکنی ؟
مرد : به چیزای عجیب غریب . به موز ماهی ها و به سرباز های امرکایی جنگ جهانی . به یه پسر نابغه که داره با کشتی میره یه جائی . به یه خانواده عجیب غریب که یه پدر مادرن با کلی بچه که هرکدوم یجور دیوانه واری به دنیا نگاه میکنن .
زن : هووم ؟ این چیزا که میگی باعث ناراحتیت میشه ؟
مرد : نه اصلآ ای همش تیکه های زندگی منه از بچه گی تا جوونی تا همین الان
زن : پس دوسشون داری
مرد : میدونی یه چیزی هاست بین من و این حرفا که که با دوس داشتن فرق داره میدونی ای اینا بمن نوشتن یاد دادن . منظورم سبکشون نیس منظورم خودشونن . بمن یاد دادن چجوری چیزائی که یک لحظه کوچیک از سرت رد میشن و شاید هیچ اهمیتی واسه هیچکی نداشته باشه رو بنویسی
زن : پس اینا شخصیت های داستان هات هستن
مرد :شخصیت های داستان های من یا ماله تو راستشو بخای فرقی نداره
زن : یه سری رابطه ها هاست که آدم تو زندگیش با یه سری آدم ایجاد میکنه و هیچ وقتم این آدمارو نمیبینه این رابطه ها خیلی محکم هستن بدون اینکه آدم به وجودشون فکر کنه شاید به نظرت عجیب بیاد که وسط حرفا من اینارو میگم والی بدون ان آدما تو زندگیش یو احساس تنهائی میکنه احساس غربت میکنه
مرد : این حرفا رو من باید بزنم نه تو
زن لبخند میزنه و سرشو به آرومی تکون میده
مرد : دلم برای موز ماهی و زویی و خانواده گلس و اون شاعری که موهای فرفری دشت و هزار تا چیزه دیگه تنگ میشه .
راستی امروز سلینجر مرد و من احساس تنهائی میکنم
لبخند زن به آرومی از لبش پاک میشه ولی انقدر آروم که معلومه چیزی اونو شگفت زده نکرده


About me

Last posts

Archives