Published Wednesday, December 26, 2007 by pouyan.
م
دنياي من كيلومترها جاده ي بي پايانه كه يه سري از روياهاي نيمه تموم رو ياد آدما مي اندازه
تو كجا بودي ؟
من صداتو شنيدم ؟
قرار ما تو همون پاتوق قديمي باشه
چون اونجا جايي كه اونايي كه خبر دارن اونايي رو كه به برگ هاي سرنوشت اهميت نمي دن ملاقات مي كنن
و پيرمردها به مرد هاي جوون نشون مي دن هيچ شانسي براي بازگشت نيست
تو كجا بودي ؟
كجا داري ميري ؟
مي خوام بدونم چه چيز جديدي داري
مي خوام همراه تو بيام
تو چي ديدي ؟
تو چه چيز جديدي مي دوني ؟
كجا داري ميري ؟
چون كه منم مي خوام باهات بيام
پس تو همون پاتوق قديمي منتظرتم
اونجا همه چيز گرونه
هرچيزي رو كه مي دوني بردار . بعدش بگو خدافظ
همه تجربه هاي قبليت حالا هيچ معنايي نداره
تو كجا بودي
تو كجا ميري
من مي خوام باهات بيام
Published Saturday, December 15, 2007 by pouyan.
پيرمردي كه تو پمپ بنزين اول جاده كار مي كرد با نگاهش همه چي رو بهم گفت . به قيافش مي خورد جنوبي باشه . فقط يه جنوبي مي تونه همچين نگاه بي حسي داشته باشه . نگاهي كه جز سرما هيچي بهت نمي ده .
من برا رفتن همراه نمي خواستم .
ديگه چيزي به ذهنم نمي رسه
خدافظ