کجا


l.




از بچگی همینجوری بودم . تحمل احساسات زیاد رو نداشتم . وقتی یه فیلم میدیدم قسمت های احساسی شو نمیتونستم ببینم . شاید مشکل ما همین بود . راستشو بخای این فکر دیشب به ذهنم رسید . مشکل زندگی من و اون زیاد بودن احساساته . میدونی من همیشه عاشق فیلم هائی بودم که توش زیاد دیالوگ نداشت . تو این فیلم ها چون حرف زیاد نیست احساسات هم زیاد نیس . اشتباه نکن من اصلآ ادامه بی احساسی نیستم . من میگم احساساتو باید نگارشون داری . نباید به همه نشون بدی .
ولی اون اینجوری نبود . اون گرم بود داغ بود . اصلآ حالا که فکر میکنم میبینم آشنائی مون هم بخاطر این اخلاقش بود . تو یک مهمونی که اصلآ دلم نمیخواست برم صرفآ و به خاطر اینکه روم نمیشد دعوتشون رو رد کنم رفتم اولین بار دیدمش . صاحب مهمونی از این آدم هائی بود که خیلی دلش میخواست نشون بده خودش و زنش روشنفکر هستن و برای اینکارش هر چند وقت یبار از این مهمونی ها میگرفت . من هیچ وقت نفهمیدم چرا به این مهمونی ها دعوت میشدم . من اونجا کاملا نخاله بودم . همیشه تنها یه گوشه میشستم و با موبایل ام بازی میکردم تا یه ساعتی برسه که رفتنم زشت نباشه بر عکس من باقی افراد معمولا خیلی از مهمونی لذت میبردن . حد اقل برای من اینطور به نظر میرسید . تو اون مهمونی ها همیشه یه عده جم میشدن و آهنگ های راک دهه ۸۰ میزاشتن و همه باهم شروع به خوندن میکردن و از اینکار شون شدیدن لذت میبردن . ولی من اگه آهنگی بود تو اون میون که واقعن دوست داشتم هم بعد از اون ازش دلزده میشدم .اصلآ قصد ندارم خودمو متفاوت نشون بدم یا بگم با عوام بهم خوش نمیگذاشت . کاملا برعکس من واقعن عاشق این بودم جزو گروه ها باشم . اصلآ واسه همین به اینجور مهمونی ها میرفتم . از طرفی با اینکه رفتار های عامه مردم رو نمیپسندیدم ولی ترجیح میدادم به یک عروسی تو دهات برم تا به جائی که یک سری آدم صرفآ بخاطر مد داران یه آهنگ رو میخونن و از اون بدتر اینکه دارن به خاطر مد از اون آهنگ واقعا لذت میبرن . تو یکی از همین مهمونی ها بود که دیدمش اولش به نظرم مثل بقیه اومد ولی وقتی بش دقت کردم فهمیدم با بقیشون فرق داره . دوره خودش میچرخید و میرقصید . واسه خودش آهنگ میخوند . بالا پایین میپرید . با پسر ها میرقصید ولی دست رد به سینه همشون میزد وقتی میخاستن بهش بیشتر نزدیک شن . معلوم بود تو این دنیا نیست . معلوم بود تو دنیای خودشه . دلم میخواست برم و باهاش حرف بزنم ولی نمیخواستم مثل بقیه پسر ها تو نظرش بیام از طرفی خجالت هم میکشیدم که برم طرفش . تا اینکه موقع شام رسید و دیدم که نزدیک کتابخونه تنها بدون غذا وایساده و حواسش به کتاب هاست . به لطف اینکه تو زندگیم بخاطر معاشرتی نبودن بیشتر تو کتاب ها زندگی کرده بودم تا میون مردم میتونستم حالا بهش نزدیک شم . رفتم ۲ تا بشقاب برداشتم و رفتم پیشش . اولش وقتی منو دید جا خورد و یکم اخم کرد که باعث شد بیشتر به نظرم جذاب بیاد ولی کم کم به خاطر روحیه آزادش شروع به حرف زدن کرد تا جائی که دیگه من فقط سرمو تکون میدادم و البته دیگه زیاد به حرفاش گوش نمیدادم و داشتم از نگاه کردن حرکات لبهاش و باز و بسته شدن چشاش در اثر هیجا ن لذت میبردم . یادم نمیاد چطور شد برای فرداش باهم تو یه کافه قرار گذاشتیم و بعد از اون زندگیم کاملا عوض شد .
وقتی به این ۲ سالی که با هم بودیم نگاه میکنم یک سری تضاد میبینم . خوشحالی های زیاد افسردگی های زیاد ، دلواپسی ، راحتی ، خشم ، ... چی شد که اینجوری شد؟
همیشه احساسات آدم ها برام خیلی ارزش داشت حتا بیشتر از احساسات خودم شاید به همین خاطر هیچ وقت بهش نگفتم وقتی جلوی پدر مادرم دستای منو میگیره من ناراحت میشم . وقتی تو مهمونی مست میشه و بلند بلند میگه (( بیا بریم خونه تا سر حالت بیارم )) من از اینکه اونجا هستم بدم میاد .
شاید اشکال از منه من دوسش داشتم ، هنوزم دارم شاید منم باید مثل اون راحت باشم . باور کن که سعی کردم مثل اون باشم ولی نتونستم . اگه این چیزائی که بتو میگم رو میدونست خیلی ناراحت میشد که بهش نگفتم . میدونی این روزا به خودم میگم چه مرگته ؟ چرا داری مثل سگ الکی زوزه میکشی ؟ چرا مثل آدم زندگیتو نمیکنی ؟ نمیدونم چرا !
خوب یه چیزی رو راجع به اون بهت نگفتم اینه که خیلی باهوش بود بر خلاف بقیه دخترا که تو زندگیم دیده بودم واقعا باهوش بود . همیشه بهش میگفتم تو باید بیشتر از قدرت فکرت استفاده کنی ، یه لبخند ظریف میزد و میگفت تو باید بیشتر از قلبت استفاده کنی و منم نمیتونستم به خندیدنش نخندم . وقتی رفت یک روز کاملا آفتابی بود . بیدار شدم و دیدم پیشم نیست انگار به دلم برات شده بود شروع کردم گشتن دنبال وسایلش ولی نبود همه چیزشو با خودش برده بود انگار هیچ وقت تو اون خونه نبوده وقتی مطمئن شدم که برای همیشه رفته سعی کردم خوشحال باشم . مگه من نمیخواستم بهم بزنیم؟! حالا بدون شکوندن دلش همه چی درست شده بود .
ولی تا شب همه چی عوض شد . کم کم فهمیدم چه بلائی سرم اومده . دیدم جاش خالیه ، جاش تو خونه ، تو زندگیم خالی بود . جاش تو من خالی بود . داشتم دیوونه میشدم میخواستم باهاش حرف بزنم میخواستم بهش بگم غلط کردم گه خوردم دیگه بعد از این بیشتر به قلبم گوش میکنم تورو خدا برگرد ولی نبود . انقدر تا شب راه رفتم و داد زدم و خودم و به در و دیوار کوبوندم که افتادم . نمیدونم غش کردم یا خوابم برد . وقتی سرپا شدم به امید اینکه همش کابوس بوده باشه تو اتاق دنبالش گشتم ولی نبود .
دراز کشیدم و فکر کردم. بعد بتو زنگ زدم که بیای . که همه چیزو برات تعریف کنم .
- حالا میخوای چیکار کنی ؟ نمیخوای دنبالش بگردی؟
- نه اون رفت . نمیشه دنباله اون گشت . اون روح زندگی من بود . زندگی بدون روح فایده نداره . میخوام برم از اینجا . برم یه جای دور .
- بذار یه مدت بگذره حالت بهتره میشه . فعلا هم کار احمقانه ای نکن
روز بعد که به آپارتمانش رفتم که حالشو بپرسم وقتی بعد از ۲ بار زنگ زدن دارو باز نکرد فهمیدم چه کاری کرده . بزور وارد آپارتمان شدم . بر خلاف انتظار من خودشو نکشته بود ولی همه چیزشو گذشته بود رفته بود . دیگه هیچوقت ندیدمش . بعضی وقتا فکر میکنم تو خیابون میبینمش که داره دنبال اون دختر میگرد مثل خوابگرد ها راه میره و اسم اونو صدا میزنه



About me

Last posts

Archives