ايمان


م.
آدم عجيبي بود . خوش قيافه خوش لباس و با شخصيت . زن هاي زيادي دور و برش بودن و شباي زيادي باهاشون مي گذروند ولي هيچ وقت خوشحال نبود و اينو فقط من مي دونم چون من تنها كسي بودم كه واقعا مي شناختمش .
در يك خانواده متوسط از نظر مالي و از نظر سواد به دنيا اومده . تو تمام مراحل تحصيل تو مدرسه و دانشگاه شاگرد برجسته بود . رفتارش تو اولين برخورد ها زننده به نظر مي رسيد ولي بعد از مدتي جذابيت عجيبي تو آدما به خصوص زن هاي تصخير ناپذير به وجود مي آورد طوري كه حاضر بودن هركاري بكنن كه اونو مال خودشون كنن و اونم دست رد به سينه هيچكس نمي زد و اين باعث حسادت زن ها مي شد و متقابلا باعث تلاش بيبشتر براي مال خود كردن اون مي شد ولي اون هيچوقت خوشحال نبود .
دليل خوشحال نبودنش در طول زندگيش متفاوت بود يعني خوشحال نبودنش دو تا دليل داشت اوليش كه از نوجواني شروع به آزارش كرده بود اين بود كه نمي دونست قراره تو زندگي دنبال چي باشه پول قدرت لذت جسماني ؟؟ البته همه اينها رو دوست داشت و ازشون لذت مي برد ولي هيچ كدومش نمي تونست هدف زندگيش باشه .
در اوايل زندگي فهميد مشكل كار از كجاست . فهميد چرا هيچ شغلي را دوست نداره . فهميد چرا به آدم ها حتي اعضاي خانواده اش هيج علاقه نداره . اون يه آدم معمولي بود كه فهميد دليل اينكه فكر مي كرد خانوادهاش رو دوست داره اينه كه بدون اونا زندگي براش سخت تر مي شه بنابر اين به هيچ وجه ناراحت نمي شد كه همه اعضاي خانوادش با افراد پول دارتر و با نفوذتر عوض بشن . در مورد دوستانش هم وضع همينطور بود. مشكل اون از اونجا نشات مي گرفت كه به هيچ چيز ايمان نداشت . يا بهتره بگم مشكلش نداشتن اعتقاد به هيچ چيز و هيچ مذهب و فرقه و حتي هيچ اصل شناخته شده بشري مثل عشق بود .
بعد از فهميدن اين قضيه مشكل اصليش پيدا كردن يه چيز بود كه بهش اعتقاد پيدا كنه و اونو پيدا نكرد براي همين هيچ وقت خوشحال نبود .
آخرين دفعه اي كه اونو ديده بودم ده سال پيش بود . ديروز وقتي تو كافه مشغول چايي خوردن بودم يه نفر زد به شونم . خودش بود . بهم گفت نامزد رياست جمهوري شده و بختش براي انتخاب شدن خيلي زياده ولي من فهميدم . خيلي راحت فهميدم كه اون هنوز خوشحال نبود
اون بدبخت ترين خوشبخت دنيا بود



رد پا


.
رد پا
رد پا
خيلي وقتا منو به خودش مشغول كرده
از وقتي با خورشيد دوست شدم به رد پا ها فكر مي كنم
من اولش آدم نبودم
غول بودم
يه غول كوچو لو كه بلد بود گريه كنه بلد بود بخنده
ولي از وقتي آدم شدم به رد پا ها فكر مي كنم و ديگه بلد نيسم گريه كنم
آدم وقتي به خودش فكر مي كنه مي خواد غول با شه مي خواد رد پا باشه
مي خواد بلد باشه گريه كنه
آره رفيق من آدم شدم
يعني فكر مي كنم كه آدم شدم
رفيق ما باهم خوشيم
ما آدميم
رد پاها همه جا هستن همه جا به همه مي خندن همه با خورشيد دوستن
رد پاها هيشكي جز منو ندارن
منم كه فقط تورو دارم
وقتي غول بودم دلم مي خواست عاشق شم
دلم مي خواست نويسنده شم
ولي الان كه آدم شدم فقط دلم يه چيز مي خواد
مي خوام رد پا شم
مي خوام رد پاي تو بشم


About me

Last posts

Archives