grudge


حالم از شمائی که وقتی یک نفر می میرد برایش در وبلاگ های تخمیتان پست های سوزناک می گذارید بهم می خورد . شمائی که از خاطرات خالی بندیتان با او و از خوبی های بی حد و حسر او می گویید و وجود هر سیاهی در او را انکار می کنید .
وقتی جرات ندارید صادق باشید بروید با نواحی زیر شکم خود سرگرم باشید و حرف زدن را به شجاعان بسپارید


enjoy it 2 + good writer


l.
وقتی نفست رو روی پوستم حس می کنم بر اختلاف اونچه انتظار داشتم کاملا مثل ریختن آروم بارون روی گونه ها لذت بخش ه . تو چشام که نگاه می کنی عطش فهمیدن این که من به چی دارم فکر می کنم رو تو چشات می بینم تو چشایی که چیزی به بسته شدنشون از شدت لذت نمونده . ولی اگه راستشو بخوای یه جور خلاء بامزه تو سرم بود اولش . سوال اصلی این بود که چرا حالم از این که تنم با این شدت و گرما داره به تن عرق کرده و نرم یکی دیگه می خوره بهم نمی خوره . یه جور تناقض به سبک من . تازه قسمت جالب تر این بود که تو اون لحظه می خواستمت ( شاید فقط تو اون لحظه ها ) می خواستم اون تن خیس هیچ وقت ازم جدا نشه . می خواستم لذتم تموم نشه .
تاحالا کسی بهت گفته که خوش بو ترین موهای دنیا رو داری . اونقدر خوشبو که واسه یه آن همه چی دور و بر آدم نا مرئی می شه تو اوج لذت جسمی و روحی هستی و یه همچین بویی به کلت میرسه دلت می خواد طرفتو یه جوری ببری تو تنت یه جوری که مال خودت شه فقط مال خودت .
نمی دونم این داغ شدنه از اصطکاک هس یا چیز دیگه دلیلش هم برام مهم نیس الام فقط لذت برام مهمه لذتی که شاید بعدا از فکر کردن بهش هم خجالت بکشم ولی مگه مهمه من چشای نیمه بسترو دوست دارم
صحبت کردن راجع به بقیش یکم سخت و غیر قابل پیش بینی ه دیگه اون خلا تو کلم از بین میره دوباره دیوار های وجود من شروع به بالا رفتن می کنه و کسی حق نداره بیاد تو نمی دونم اسمش رو چی میشه گذاشت ترس تکبر غرور یا یه ذره از همه اینا . همین موقع است که ساکت میشم و میرم تو فکر همین موقع است که نمی تونم جواب نیازها ی طرف مقابل رو بدم . دیگه بازو های من حریم امنی کسی نیس چون صاحابشون خودش بیشتر از هر کسی به امنیت احتیاج داره .
.
.
.
.
.
تولستوی عزیز متاسفم که نمی تونم راه شما رو ادامه بدم
داستان های شما بیش از حد انتزاعی ه برای من
توصیفات شما زیادی دست و پا گیره
برای همین با قبول داشتن استادیتون باید بگم من یه می نیمالیست به معنی کلمه به دنیا اومدم که نمی تونم داستان بیشتر از 20 صفحه بنویسم


shelter


l
.




من وقتی تو الکل زیاده روی می کنم یه جورایی شدیدا مهربون می شم فکر می کنم خدا از اون بالا در گوشم می گه پسرم تو مسیح هستی برو و به همه خوبی کن بعد راه می افتم تو خیابونا و همه رو می بوسم که غسل بشن همه آدمای سر راهم پیر جوون زن مرد خلاصه همه
اگه یه وقت دیدی یکی رو دارن تو خیابون می زنن بدون منم که زیادی مهربون شدم همشم تقصیر خداس
.
.

.
.
اومبرتو : می دونی من جدیدا شدید به تناسخ معتقد شدم یعنی نشستم کلی فکر کردم دیدم نمیشه این همه آدم هی بیان بعد بمیرن بعدشم برن یه جایی که نه زمان داره نه مکان
ریکاردو :راسشو بخوای منم چند سال پیش به تناسخ ایمان آوردم
اومبرتو : راس میگی ؟ چه جوری ؟
ریکاردو : من یه دخترو دیدم و تو نگاه اول فهمیدم من و اون همیشه در طول زندگی زمین باهم بودیم نمیدونم شاید یه زمانی 2 تا پروانه بودیم یه زمانی 2 تا خرس بودیم ولی مطمئن بودم که باهم بودیم
اومبرتو : خوب چی شد ؟ نگفته بودی زن داری
ریکاردو : نه چیز خاصی نشد آخه همه اعتقادات باید 2 طرفه باشن که عمل کنن


About me

Last posts

Archives