ساعت 9 منتظرم


l.
تقدیم به یاسمن عزیز
تولدت مبارک








وقتی می رفت طرفش تمام زندگیش تو ذهنش مرور شد تمام دلیل هاشو دوباره یا چند باره به خودش گفت می دونست هنوز مطمئن نیست قلبا فکر می کرد اصلا راضی به این قضیه نیست ولی هنوزم داشت می رفت طرف اون . همینطور که داشت به طرف اون می رفت نا خود آگاه یاد زنش افتاد و شروع کرد به یاد آوردن زندگی با زنش، یادش نمی اومد چه طور باهم آشنا شده بودند تو دانشگاه ، تو دفترش شایدم تو مهمونی یه لحظه از خودش به خاطر اینکه یادش نمی اومد بدش اومد بالاخره شروع کرد به خودش بقبولونه که با زنش تو محل کارش آشنا شده چون هیچ وقت مرد خوش قیافه ای نبوده صدا و هیکلش هم تعریفی نداشت شاید تنها نقطه ی قوتش نوع لباس پوشیدن شیکش به خاطر در آمد خوبش و نگاه نافذش بود که اون رو به صورت یک آدم خوب در می آورد
دیگه مطمئن بود با همسرش تو دفترش آشنا شده بود شاید همسرش یکی از کارمند هاش بود شاید هم یکی از کسایی بود که از طرف شرکت ها و موسسه های مختلف به محل کارش می اومدند و ازش می خواستند براشون ساختمون طراحی کنه . همیشه به دوستاش می گفت شغلش رو به همون دلیلی دوست داره که سیگار رو دوست داره "وقتی دود سیگار بیرون میاد مثل وقتی که ساختمونی که تو طراحی کردی رو می بینی بهت ثابت می شه که وجود داری حداقل تو ذهن خودت "
روابطش با همسرش اصلا بد نبود ولی خوبم نبود اونا برای همدیگه تقریبا جزء لوازم خونه شده بودند مثل مبل و صندلی یه جوری که نبودنشون برای هم آزار دهنده بود ولی وجودشون هم چیز خاصی نبود
حالا تقریبا به ده متری اون دختر رسیده بود دستاش که تو جیبش بود عرق کرده بود و با یکی از اونا دسته ی پول رو تو جیبش لمس کرد . با لمس کردن پول ها انگار اعتماد به نفس پیدا کرده باشه قدم هاشو سریع تر کرد
چند وقت بود زندگیش اینجوری شده بود. نمی دونست .صبح تا عصر تو دفترش بعدشم یک برنامه تو باشگاه با چند تا دوست نصفه نیمه بعدش هم خونه شب هم اگر اون و زنش هر دو بودند و حال و حوصله داشتند به هم می پرداختند ، کاری که مطمئنا اسمش رو نمی شد عشق بازی گذاشت چون مدت ها بود عشقی برای بازی کردن باهاش وجود نداشت شاید هم از اول فقط یک توهم بود
دختر وقتی اونو دید که داره به طرفش میاد بهش لبخند زد و با خودش فکر کرد مرد میانسال 35 ساله با کت و شلوار و پالتوی شیک باید جذاب باشه
اوایل به کار های هنری مثل نقاشی و تئاتر علاقه داشت ولی کم کم انقدر غرق کارش شد که دیگه وقت و مهمتر از اون حوصله ی دیدن و لمس کردن هنر رو نداشت . همسرش یک بار ازش خواسته بود بچه دار بشند ولی دلیلی واسه تحمل کردن شبونه ی گریه های یک بچه که حداقل تا 30 سال آینده براش زحمت داشت رو نمی دید . همسرش هم بعد از چند روز کل ماجرا رو فراموش کرد
وقتی با دختر حرف می زد سعی می کرد ظاهرش احمقانه نباشه . یاد دوران دانشجویی افتاد که سعی می کرد برای دختر ها جذاب باشه ولی همیشه تو چشم اونا یک احمق بود ولی حالا همه چیز فرق داشت . حالا پول داشت
با دختر تا دم ماشین اومد و در رو براش باز کرد . دختر با خودش گفت " چقدر مبادی آداب حتما خانومش خبر نداره آقا داره شیطونی می کنه ولی گور بابای جفتشون " و سوار ماشین شد . توی ماشین بوی تند عطر ارزون قیمت دختر با بوی ادکلن فرانسوی مرد مخلوط شد ونتیجش مثل هر مخلوط شدن نامناسبی افتضاح بود
مرد موقع رانندگی دوباره رفت تو فکر و اصلا حواسش به چیزهایی که دختر می گفت نبود مرد مطمئن بود کاری که داره می کنه اسمش خیانته . با رسیدن کلمه ی خیانت به ذهنش نا خود آگاه یاد خدا افتاد خدایی که خیانت رو گناه می دونست ولی مگه کشتن آدما گناه نبود پس چرا این همه کشت و کشتار هر روز اتفاق می افتاد به دست خدا . چرا هر روز بچه های بد بخت از گرسنگی و مریضی می مردند ...
به خودش نهیب زد که نباید فکرای ناراحت کننده بیان تو سرش حداقل برای امشب . به دختر نگاه کرد ، اون برای خودش سیگاری روشن کرده بود و مثل یک بچه که با یک اسباب بازی تازه رو برو می شد داشت با "سی دی پلیر" ماشین ور می رفت . مرد دوباره رفت تو فکر اون داشت به زنش خیانت می کرد ولی چه خیانتی ! چه تعهدی رو داشت می شکوند مطمئن بود زنش سگش رو خیلی بیشتر از اون دوست داشت و بهش وفادار بود
وقتی جلوی آپارتمان رسیدن مرد اول خواست به دختر بگه که آروم بره بالا تا همسایه ها متوجه نشن ولی مگه مهم بودکه همسایه ها متوجه بشن یا نه . وقتی وارد آپارتمان شدند پالتوش رو در آورد و به آشپز خونه رفت ، از دختر پرسید ویسکی می خوره و دختر هم گفت حتما !
حالا نیم ساعتی بود که رو به روی هم نشسته بودن نصف یک شیشه ویسکی تموم شده بود و هر دو تقریبا مست بودند دختر که دیگه داشت حوصله اش سر می رفت و کم کم داشت به این مرد عجیب شک می کرد بلند شد و کنار مرد نشست و خودش رو به اون چسبوند و در حالی که داشت گردن مرد رو می بوسید دستش رو پاهای مرد حرکت می کرد . مرد هیچ مقاومتی نشود نداد ولی هیچ حرکتی هم نکرد و به صندلی خالی دختر زل زده بود . دختر که عصبانیتش با ویسکی تشدید شده بود گفت "ببینم قراره کاری بکنیم یا تو یکی از اون روانی های آدم کش هستی ؟!" مرد جواب داد "آدم کش نیستم ولی روانی رو نمی دونم راجع به کار هم مطمئنا قراره امشب کار خاصی بکنیم"
دختر با خودش فکر کرد حتما مرد خجالت می کشه برای همین خودش خیلی سریع لخت شد و سعی کرد لباس های مرد رو در آره وقتی تونست دکمه های پیراهن مرد رو باز کنه مرد بلند شد و به طرف اتاق خواب رفت و روی تخت دراز کشید ، دختر هم دنبالش رفت و کنارش خوابید . مرد یادش نمی اومد دکور اتاق خواب نظر کی بوده ولی حالا انگار برای اولین بار با دقت به اتاق نگاه می کرد حس کرد دیوار ها چقدر بی رنگ و مرده اند بعد شروع به حرف زدن کرد و گفت :"من تو رو آوردم که کاری که زنم تمی تونه انجام بده برام انجام بدی . منظورم کار همیشگیت نیست و می خوام امشب تا صبح طوری رفتار کنی که باورم بشه بهم علاقه داری طوری که من یک دلیل واسه ادامه دادن زندگیم پیدا کنم . می دونم نمی تونم ازت بخوام واقعا برات مهم باشم ولی می خوام تظاهر کنی می خوام گولم بزنی واسه این کارتم 10 برابر نرخ معمولت بهت پول می دم البته گه راضی شدم بیا اینم پولت" و دسته ی پولو روی میز کنار تخت گذاشت . دختر برای چند لحظه کاملا شوکه بود ولی بعد با نگاه کردن به پول مطمئن شد. بلند شد لباس خواب همسر مرد رو از کنار تخت برداشت و پوشید و بعد به مرد کمک کرد لباس خوابشو بپوشه و بعد درون تخت خواب دستاشو دور گردن مرد حلقه کرد و شروع کرد به انجام دادن تنها کاری که تو اون لحظه به ذهنش می رسید یعنی تعریف کردن سر گذشتش و این که چطور مادرش چون پول نداشته از اون مراقبت کنه اونو فرستاده دنبال کار و برای دختری مثل اون فقط یک کار وجود داشته مشغول حرف زدن بود که دید مرد خوابش برده . دختر هم با فکر اینکه با این پول که به این آسانی بدست می آد چه کار هایی می تونه بکنه خوابید
چند ساعت بعد در اثر تکون خوردن تخت از خواب بیدار شد دید مرد داره گریه می کنه خواست به طرف مرد بره ولی خودشو به خواب زد مرد هم چند دقیقه بعد آروم شد و دوباره خوابید
دختر وقتی صبح بیدار شد پول ها به همراه یک نوشته روی میز کنار تخت بود متن نامه این بود :
ممنون به خاطر دیشب . سعی کن تا غروب بری چون اون موقع زنم بر می گرده . هر کدوم از وسایلشو خواستی ببر همراه این نامه یک آدرس هست که آدرس آپارتمان جدید منه اگه دوست داشتی و فکر کردی می تونی بقیه عمرتو با کسی مثل من بمونی امشب بیا اونجا
ساعت 9 شب وقتی مرد به طرف آپارتمان جدیدش می رفت حس کرد حالش با همیشه فرق داره یک خوشحالی عجیبی داشت سعی می کرد قیافه ی دختر رو به خاطر بیاره . خطوط صورتش رو و سعی کرد اونو وقتی می خنده مجسم کنه و به نظرش دختر واقعا زیبا می رسید
وقتی به در خونه رسید انگار آب یخ رو سرش ریخته باشند . دختر اونجا نبود تو یک لحظه همه ی امید هاش از بین رفت از خودش پرسید چرا دختر پیشنهادش رو رد کرده ، چون جذاب نیست ؟! چون تکراریه !؟ در همون حال جسد دختر تو سرد خونه در انتظار کسی بود که شناساییش کنه به شست پاش کاغذی آویزون بود که نوشته بود علت مرگ : مصرف زیاد مواد مخدر و سکته ی مغزی !


bad bad world


آآآه ه ه ه که زیبایی چه فریبنده است
این روز ها سخت ترین کار پیدا کردن چیزی است که همیشه جذاب بماند
.
.
.
.
.و به من ثابت شد تنها یک قانون در دنیا دائمی است :
اقلیت ها تبدیل به اکثریت می شوند و اکثریت ها به اقلیت
.
.
.
.
احتمالا این پست فقط برای خالی نبودن عریضه نوشته شده چون من به عنوان یک منتقد ادبی معروف هیچ اثری از نبوغ تائید شده نویسنده در نوشته های این پست نمی بینم و حدس من این است که نویسنده در سر حد بی حوصلگی بوده و به همین دلیل سعی کرده با جملات مبهم ما را درگیر کند ولی خواننده زیرک خیلی سریع این موضوع را درک می کند


About me

Last posts

Archives