گفتگوی عاشقانه قبل از خواب


.
زن : من می ترسم
مرد : از چی !
زن : از آینده . نمی دونم چی می شه .
مرد : هیچکی نمی دونه
زن : ده سال دیگه چه بلایی سر ما میاد . هنوز باهمیم .! هنوز همدیگرو دوست داریم ! اصلا اگه جنگ بشه چیکار کنیم . اگه تو بمیری من چیکار کنم ؟!.
مرد : خوب می تونیم امیدوار باشیم اگه قراره بمیریم با هم بمیریم . شایدم جنگ باعث بشه ما به هم بیشتر نزدیک شیم
زن : چطوری ؟
مرد : یه راهی پیدا می کنیم
زن : تو منو دوست داری؟
مرد : جوابتو خودت می دونی
زن : می خوام بگی . می خوام بلند بگی
مرد : به جای این حرف ها چرا نمیای بخوابی!
زن : همیشه تو زندگیم می خواستم مهمترین آدم زندگی یه نفر باشم . می خواستم اون آدمو دوست داشته باشم . می فهمی ؟ بعدش تو پیدات شد . اصلا نفهمیدم چی شد که اینجوری شد . تو منو دوست داری؟
مرد : دوست دارم و خوابم میاد
زن : ازت بدم میاد . چرا این کارو با من کردی ! من واسه خودم داشتم زندگی می کردم . خوشحال بودم و از هیچی نمی ترسیدم تو یه کاری کردی که از آینده می ترسم از نبودنت می ترسم . ازت بدم میاد . از خونسردیت از اعتماد بنفست از خوشگل بودنت از خش دار بودن صدات
مرد : یعنی از آشنایی با من پشیمونی؟
زن : نه از اینم بدم میاد
مرد : ما زیاد فکر می کنیم نباید زیاد فکر کرد باید بوسید باید عشق بازی کرد باید زندگیو حس کرد اینارو تو بم یادی حالا خودت یادت رفته؟
زن : پویان برام آواز بخون
مرد : فردا صبح باهم آواز می خونیم
زن : آره آواز باید 2 صدا یی باشه


About me

Last posts

Archives