soft eyes hard voice


l




این روزها کور دانا از همه کس بدش می آید
بعد از خودش به خاطر اینکه مغرور و خیره سر و خودخواه است و نمی تواند انسان ها را دوست داشته باشد بدش می آید
و در آخر باز هم از خودش بدش می آید چون نمی خواهد خودش را آن طور که هست با تمام خصایل خوب و بد دوست داشته باشد و سعی در تغییر خود دارد
این روزها کور دانا تنها و غمگین فکر می کند و بدش می آید
به قول دوست روسی ام
خانم ها و آقایان زمانه یِ عجیبی است
.
.
.
داستان مردی که همسرش در یک رستوران پیشخدمت بود و آن مرد هر روز مخفیانه به آن رستوران می رفت و با مردهای بیکار راجع به آن زن و جذابیت او صحبت می کرد و اتفاقا خیلی هم از این کار لذت می برد را شنیده اید؟
من که نمی توانم با شخصیت هایش همذات پنداری کنم
شاید همه ی ما به خودمان اجازه ی همذات پنداری را نمی دهیم
شاید هم گور پدر آن یهودی و نظریاتش
.
.
.
شاید هم شقایق بدون هیچ دلیل منطقی مرد
من فقط نمی فهمم چرا باید بمیرند آنها که هنوز آزاری به کسی نرسانده اند و جای زیادی برای خوشحالی آنها در جهان هست
امیدوارم یک روز خداوند من را به کائناتش راه دهد و باهم حرف بزنیم و برایم توضیح بدهد این همه اتفاقات مسخره را


About me

Last posts

Archives