last joy


م
چه روزهاي بدي را ميگذرانيم کساني که سليقه ادبي ما را شکل دادن يک يک ميميرند هارولد پينتر جان اپدايک ...
ترسو هستيم يا نه مهم اين است که جانشيني براي کساني که نوستالجي هايمان را ساخته اند نداريم حرفهايمان ديگر ساده نيست دغدغه مان ديگر خودمان نيستيم فکر ميکنند دغدغه نداريم چون نمينويسيم چون حرف نميزنيم
ولي هميشه بايد اميدوار بود
کور دانا مينويسد حتی بدون بزرگانش
.
.
.
.

براي درک کردن موسيقي بدن تو بايد زحمت زيادي ميکشيدم . پوست خيس چشمهاي بسته تنفس سريع . همه ي اينها آدمو گيج ميکنه ديگه نميتوني به بقيه دنيا فکر کني از خودت تعجب ميکني که چرا الان اينجایي و چرا حاضري همه چيزت رو به يک آدم غير خودت بدي
تویي که تنهايیت برات با ارزش ترين چيز بود حالا فقط ميخواي بدن هاتون از هم جدا نشه شايد اگه تو اون لحظه ها ميشد فکر کرد نظريه هاي عجيبي بوجود ميومد ولي نميشه فکر کرد فقط ميخواي لذتت ادامه پيدا کنه ميخواي نفسش رو بکشي توي رييه هات . ديگه زيبايي برات نامفهومه ترس نامفهومه فقط دنبال کشف لذت بيشتري . پيش خودت ميگي چرا تاحالا منفجر نشدي ديگه چیزی براي تظاهر وجود نداره تن و روحت رو همون جور که هست نشون ميدي به خودت نشون ميدي. از راحتي لذت ميبري راحتي که هميشه دنبالش بودي و به اون بدن مي چسبي که راحتيت تموم نشه


About me

Last posts

Archives