.
كف سن رو سياه كرده بودن ديوار ها هم سياه بود جلوم دويست رديف صندلي با روكش قرمز بود
صندلي ها كم كم داشت پر مي شد
ياد سالن قشقايي تئاتر شهر افتادم
گفتم خب به نمايش ما خوش اومدين
برام كف زدن
بعد گفتم نمايشي كه ما اجرا مي كنيم يكي از شاهكار هاي ( اسم نويسنده يادم رفته )
يكي از شاهكارهاي خودمه آره از شاهكار هاي خودمه
برام دست زدن
بعد ادامه دادم
خوب من تنها بازيگر اين نمايش هستم ولي به اندازه كافي شخصيت هاي متفاوت تو وجودم هست كه به بازيگر ديگه اي نياز نيست
داستان ما داستان مردي ه كه داستان مي نوشت . سيگار مي كشيد . به فلسفه علاقه داشت . زن داشت .
مردي كه يه روز خسته شد . از همه چي خسته شد . خواست بره . دليلي هم نداشت كه بمونه . ولي موند بعضيا ميگن اين تصميمش ناشي از يه لجبازي بچگانه با خودش بوده ولي ما فكر مي كنيم قضيه چيز ديگه اي بوده .
خوب نمايش ما اينجا تموم ميشه
شايد چون براي ادامش چيزي به ذهنمون نمي رسه
شايد هم ادامش اينه كه نا تموم باشه
هنوز دارن دست مي زنن
.