for the sake of god
Published Monday, March 20, 2006 by pouyan | E-mail this post
نه سالم بود كه بابابزرگم مرد . چيزهاي كمي ازش يادمه .
هر وقت سيگار شو كه يواشكي كشيده بود زير بالشش قايم مي كرد منو صدا مي كرد و بهم مي گفت
ببين پويان از من به تو نصيحت هر وقت يه كتاب كارلوس كاستاندا ديدي بكش پايين و بشاش روش .
مي گفتم بابابزرگ كارلوس كاستاندا كيه ؟
مي گفت : اون يه نامرده . اون نامرد هيچ وقت از من اسمي نبرد . تو كل كتابش همش ميگه چوگوتا رئيس قبيله كمانچي ها اينا رو به من ياد داده
مي گفتم : خوب بابا بزرگ ايني كه گفتي كجاش بده
مي گفت : آخه همه چيزايي كه اون تو هست و من بهش ياد دادم . من بهش واسه اولين بار مواد دادم . من روح بزرگ و بهش نشون دادم
مي گفتم : بابا بزرگ به منم ياد مي دي ؟
قاه قاه مي خنديد و مي گفت : بابا تو خودت روح بزرگي فقط خبر نداري