بنام پدر پسر و روح القدس


E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



.
كلاه شاپوي قهوه اي مو گذاشتم سرم . پالتوي مشكي مو پوشيدم. مي دو نستم تو گرماي اورشليم احتمالا اين احمقانه ترين كاره . رفتم طرف ميدان اعدامي ها .
تو راه مريم مجدليه رو ديدم . مطمئنم كه بهش حسوديم شد .
تو راه ابليس رو ديدم . لبخندي زيبايي بهم زد منم با صداي بلند بهش سلام كردم .
با خودم فكر كردم خدايان سزار را حفظ كنند .
تو راه مريم مقدس رو ديدم بهم گفت خداوند تو را دوست دارم . اون راست گوترين آدم روي زمين بود .
تو ميدون غلغله بود مردم همه همديگرو هول مي دادن من به زور خودم رو به صف اول رسوندم . يه لحظه چشام خورد به پيطانيوس ميدونم تو اون لحظه منو ديد ولي فكر كرد خودشو ديده .
2 تا زنداني رو آوردن
سمت راست عيسي ناصري فرزند مريم سمت چپ باراباس يه راهزن عوضي .
چشام خورد به بدن عيسي نتونستم جلوي خودمو بگيرم
شروع كردم به گريه كردن عيسي منو ديد اي كاش مي تونستم بهش بگم چقد دوسش دارم
پيطانيوس گفت : طبق رسم هر ساله به دليل عيد بزرگ و به فرمان سزار يكي از دو زنداني محكوم به مرگ آزاد خواهند شد بعد رو به اسقف اعظم كرد . اسقف گفت : ما كاهنان معبد سليمان تصميم به آزادي باراباس قاتل گرفتيم .
خدايا عيسي عزيز ما داره مياد
صليب رو گذاشتن رو كولش گفتن ببر بالا به خدا مي خواستم بيام كمكت ولي پاهام تكون نخورد .
احساس كردم از يهودا هم پست ترم





.


About me

Previous posts

Archives